وقتی گریه می کنی
"زیباتر" می شوی
اما بخند...
من به همان زیبا که "تر" نیست
قانعم...
سلام مرسی از بازدیدتان یه خواهشی داشتم اینه که یه سر به چت رومم بزنید ممنون میشمhttp://siagap.ir/?Chat# سیاگپ. ونظر خوصوصی هم دارید به ایمیلم بفرستید :yreza10@yahoo.com
کوچیکه همتون reza
وقتی گریه می کنی
"زیباتر" می شوی
اما بخند...
من به همان زیبا که "تر" نیست
قانعم...
وزارت دفاع هند در حال بررسی مردی است که گفته می شد از ۷۰ سال قبل تا کنون بدون خوردن و نوشیدن به زندگی خود ادامه داده است.
در راستای این بررسیها محققان بیمارستان احمدآباد هند شرایط جسمی "پرالاد جانی” را تحت کنترل گرفتند و تائید کردند که این مرد هندی که از ۶ روز قبل در این بیمارستان به سر می برد تاکنون به آب و غذا دست نزده است
به اعتقاد وزارت دفاع هند، کشف راز این مرد هندی می تواند به زندگی سربازانی که ناچارند در شرایط بحرانی بدون آب و غذا زندگی کنند کمک کند. به گفته پزشکانی که این مرد را معاینه کرده اند با وجود سن بالا هیچ علامت سوء تغذیه و کم شدن آب در بدن وی مشاهده نمی شود.
پرالاد جانی داستان زندگی خود را اینطور تعریف کرده است که در ۷ سالگی برای ماجراجویی به تنهایی همانند یک قدیس سرگردان در دنیا خانه پدری را ترک می کند. برخی اعتقاد بر این دارند که یک نیروی حیات بخش در کالبد این قدیسین وجود دارد که آنها را قادر می سازد تنها با نیروی روح به حیات خود ادامه دهند.
جانی معتقد است که تحت حمایت یک رب النوع قرار دارد که وی را از طریق سوراخی در سقف دهان با اکسیر ویژه غذا می دهد. بررسیهای یک پزشک متخصص در عرصه مطالعات ماوراء الطبیعه، توانایی این مرد را در زندگی بدون غذا تائید می کند. این در حالی است که سایر پزشکان قادر به ارائه پاسخی مناسب برای علل این توانایی نیستند.
براساس گزارش تلگراف، مدیر موسسه فیزیولوژی وزارت دفاع هند در این خصوص توضیح داد: شاید اگر این مرد به طور علمی مورد آزمایش قرار بگیرد بتواند منجر به یک کشف بزرگ علمی شود. در حقیقت این مرد می تواند به ما بیاموزد که چگونه در شرایط دشوار به زندگی خود ادامه دهیم.
به این ترتیب قادر خواهیم بود زندگی انسانها را در مدت وقوع بلایای طبیعی، در شرایط دشوار، زیر آب و در تمام موقعیتهایی که انسان را با مشکل مواجه می کنند نجات دهیم.
پزشکان این بیمارستان قصد دارند این مرد عجیب را به مدت دو هفته تحت کنترل قرار دهند. در این مدت زمان در یک انسان طبیعی بدون آب و غذا، ماهیچه ها تحلیل می روند و بدن با کاهش شدید وزن و بی آبی مواجه می شود.
به گزارش فارس، برخی از کف دست برای نوشتن یادگاری استفاده میکنند اما «دیوید کاتا» اهل اسپانیا در کف دست خود چهرهها را قلابدوزی میکند.
وی چهرههای اعضای خانواده، دوستان، افراد آشنا یا هر کسی که با او روبهرو میشود را در کف دست خود قلاب دوزی میکند.
این روش کاملا خاص خود اوست تا به حال کسی چنین کاری نکرده است.
وی با نخ و سوزن و پوست کف دست چهرههایی را میدوزد.
وی با این کار نشان میدهد که زندگی این افراد به زندگی او گره خورده است و به نحوی با هر کدام نسبتی دارد.
دیوید برای دوختن هر پرتره یا چهره مدت چهار ساعت کار میکند.
طول کشیدن این کار به این دلیل است که به لایههای دوخته شده دیگر آسیبی نرسد.
اما وی با هر پرتره که در کف دست خود میدوزد مجبور است تا کشیدن پرتره بعدی تا بهبودی زخمهای کف دست خود صبر کند.
آقای بهرامی که رفت، بابا گفت: مرتیکه رباخوار، اومد به خاطر پونصد تومن، آبروم رو برد».
مامان گفت: کارش همینه. نباید ازش پول قرض میکردی». بعد به طرف تلفن رفت و شماره گرفت: بذار ببینم میشه از خانم احمدی قرض کنیم».
بابا گفت: ولش کن، با اون شوهر قاچاقچیش!».
مامان گفت: هیس! مثل این که گرفت. الو خانم احمدی! سلام. الهی قربونت برم من! چند وقته کمپیدایی. دلم برات تنگ شده بود. زنگ زدم فقط حالت رو بپرسم… من بد نیستم. به مرحمت شما!».
بابا گفت: عرض کنید، سلام مخصوص بنده رو هم خدمت آقای احمدی برسونن».
بابا این جمله را آن قدر بلند گفت که آن طرف گوشی هم بشنوند. مامان دوباره جمله بابا را تکرار کرد. مامان که سیم تلفن را چند باری دور دستش پیچیده بود، گفت: والّا، غرض از مزاحمت، میخواستم ببینم یه چند تومنی پول دارید به ما قرض بدید؟…
والّا پونصد تومن!».
بعد، صورت مامان سرخ شد: نه، این چه حرفیه. خواهش میکنم! دشمنتون شرمنده» و زود خداحافظی کرد و گوشی را محکم کوبید. در حالی که دستهایش را توی هوا میچرخاند و دهانش را مثل وقتی من گریه میکردم کج میکرد، گفت: شرمندهام به خدا. زنیکه معتاد، خدا شرمندت کنه!».
بابا سیگارش را روشن کرد و گفت: گفتم فایده نداره! الکی خودت رو پیش این آدمای بیارزش، کوچیک کردی».
مامان که تازه چشمش به من افتاده بود، گفت: دختر گلم، برو تو اتاقت با عروسکات بازی کن. برو دختر گلم».
فکر کردم اگر بروم توی اتاقم، مامان، دستهایش را توی هوا میچرخاند و با دهن کجکرده میگوید: من پفک میخوام. من بستنی میخوام. دختره بیتربیت! بعد بابا یک سیگار دیگر روشن میکند و میگوید: دختره بیتربیت، با اون عروسکای معتادش.
لج کردم و همان جا نشستم. مامان دوباره توی فکر رفت. بعد به بابا گفت: زنگ بزن به آقای بهرامی، با خواهش و تمنّا، چند روزی مهلت بگیر».
بابا گفت: عمراً به اون آدم عوضی التماس کنم».
مامان که کلافه شده بود، بلند شد و گُلهای قالی را زیر پایش له کرد. بعد گفت: پس چیکار کنیم؛ الآنه که با مأمور بیاد درِ خونه. زنگ بزن بگو قراره هفته بعد وام بدن. یه دروغی سرِ هم کن بگو دیگه. وای که من از بیعُرضگی تو دقمرگ شدم!».
بابا به طرفِ تلفن رفت و گوشی را برداشت و شماره گرفت: پس بیا خودت بگو».
مامان، گوشی را از دست بابا گرفت و توی گوشی با لبخند گفت: سلام آقای بهرامی. حال خانواده محترم چه طوره؟ شرمندهام به خدا! قراره هفته بعد، یه وامی بهمون بدن. حالا شما لطف کنید و یه چند روز دیگه صبر کنید».
بعد، کمی مکث کرد تا حرفهای آقای بهرامی را بشنود و گفت: شما درست میفرمایید. اشتباه کرده! عصبانی بوده یه چیزی گفته. شما به بزرگواری خودتون ببخشید. من معذرتخواهی میکنم… . چشم، لطف کردید. إن شاء الله جبران کنیم… حتماً، مطمئن باشید. به خانم سلام برسونید. خداحافظ».
مامان، گوشی را گذاشت و گفت: خدا رو شکر. این آقای بهرامی هم آدم بدی نیست ها!».
بابا گفت: تا حدودی هم حق داره بنده خدا، پولش رو میخواد».
مامان، دوباره به من نگاه کرد و گفت: تو که هنوز این جایی؟ مگه بهت نگفتم برو تو اتاقت؟».
بلند شدم و به طرف اتاقم به راه افتادم. تا حالا حتماً عروسکهایم پشت سرم کلّی حرفهای بد بد زده بودند. من هم دیگر از هیچ کدامشان خوشم نمیآمد. به بابا میگویم برایم یک عروسک تازه که از همهشان خوشگلتر باشد بخرد. رفتم توی اتاقم، دیدم همه عروسکهایم نشستهاند و الکی به من لبخند میزنند. من هم الکی گفتم: سلام عروسکای خوب و خوشگلم. من شما رو با هیچ چی تو دنیا عوض نمیکنم.
آموخته ام که مهم نیست که زندگی تا چه حد ازشما جدی بودن را انتظار دارد،
همه ی ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
چارلی چاپلین
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
مردمان
تعداد صفحات : 35